مکان خلوتم دریاست!
آبی ، بیکرانی آبی...!
آرام و آسوده به صدایش گوش می سپارم ؛ به ناله های محزونش!
دست هایم را به نوازش آبی اش می سپارم !
با او می روم ... ؛ به بیکران آبی می نگرم و...!
می اندیشم به دورها...
به شبی که بیکران آبی ناله ی درد سر داده بود...!
به شبی که باز از غصه و رنج روزگار دلش آشوب بود ؛ به شبی که این بیکران از فرط رنج به سیاهی می زد...!
به شبی که خودش را به صخره ها می کوبید ، بلکه فروپاشیدنش تسکین غم ها باشد...!
به شبی که همه چیز را در خود فرو می کشید بلکه یکی درمان دردش باشد..!
افسوس که درمانی نبود...!!
امشب باز این اسوه ی صبر در هم شکسته بود و می نالید... .
اما از چه؟
می اندیشم.. .
می اندیشم که دوباره کدام دست بی رحم به رخ نیلگونش سیلی زده که این چنین کبود شده..!!؟
کدامین چشم ناپاک نظاره گرش بوده که این چنین به خود می پیچد..!!؟
می اندیشم ... امشب چه چیز میتواند التیام بخش دل زخم خورده اش باشد؟!!
التیامی هست...؟؟!!!؟